موضوع: سیاه دل، مرکب، دستمال
تلنباری از سیاهیها، نفرت، کینه، حسادت و خواستههایی از سر بد دلی و خیلی چیزهای دیگر که قلب آدمی را سیاه و تاریک میکند.
قاتل مهربانی و خوشقلبی، قاتل روزهای خوش دنیا که امروزه در حسرت آن روزگار میگذرانیم.
سیاه دلی که خصلت پلیدش دنیا را احاطه کرده.
زهرا دولتخواه
دلم میخواد یه دستمال دستم بگیرم و برم توی دل سیاه آدم ها. غبار کینه و دود حسادت رو از روشون پاک کنم. میخوام آتیش خشمشون رو خاموش کنم و بذر دشمنی رو از دلشون بکنم. میخوام شهر سیاه دلشون رو سفید کنم. اون وقته که عطر گلستان دلشون کل جهان رو فرا میگیره.
بتولطرفی
موضوع: تب، شهاب سنگ، رنگ دانه
رنگ دانهی وجودت بود که به دنیای سیاه و سفید بیروحم رنگ عشق پاشید. گرمای حضورت دنیای سرد و یخیام را به جهانی پر از محبت بدل کرد. به دنیای پر از تشویش و ناآرامم، آرامش بخشید. با بودن تو تمام این رویاها به زندگی بدل شد.
زهرا دولتخواه
دلبرم رفت و نگاهم در پی اش تب دار شد. عشق خود را از من گرفت و همدمم بیمار شد. عاشقش بودم؛ ولی با رفتنش احساس من، در کنار پنجره تب دار شد. این دل، دل خسته و عاشق در این دریای فکر، عاقبت تنها شد و پیشانی اش تب دار شد.
در تب عشقش مداوم سوختم؛ اما او رفت و دیگر نیامد...
ساتین م
از من دیوانه چه ها میخواهی؟
من دیوانه چه گویم که دلم دیوانه است.
تب عشقت در دلم غوغا به پا میکند.
نفست در پی کی سوز و تماشا میکند؟
تپش قلب من دیوانه میفهمد مگر؟
که با آن لبخند زیبایت غوغا میکند.
نفسم در پی آن سوز نگاهت یخ بست.
گویی در محکمه ی عشق رسوا شدهام.
دیوانه مگر رسوای عالم شده است؟
تب عشقت در دلم رسوای عالم میکند.
من دیوانه، سرگشته و حیران شدهام.
بازآ که دلم محو تماشای تو شد.
در نبودت نفسم تنگ و دلم تنگ تر است.
دیوانه دلم، وای به حال دل من.
نگارین
آدمک ها دسته دسته میروند زین خاک سرد...
این زمین آشفته حال و آسمان آشفته تر...
گرچه گوییم این یکی خواهد گذشت...
آن یکی را در بهار سال بعد کی چاره کرد...
باز باران ها دگر زیبا نیست...
غرش ابر بهاری ها دگر زیبا نیست...
بارد هر دم آسمان در این بهار...
گرچه دیگر هیچ چیز در این زمین زیبا نیست...
مائدهبانو
اسمت را گذاشته بودم شهاب سنگ. یادت میآید؟ وقتی میگفتم دوستت دارم، درخشش چشمهایت زیر نور ماه تمام عقایدم را به بازی میگرفت. راستی دلبر جان، گفته بودند شهاب سنگها آرزو برآورده میکنند، پس چرا تو رفتی و شدی رویای من؟
زهرا برهانی
در خرمن خاطرات ذهنم شهاب سنگ گنجینه ی نوری گران بهاییست؛ اما پرتوهایش در برابر چشمان تو کم می آورد. آری سیاهی چشمانت نورانیت پرتوهای شهاب سنگ را نقض میکند.
فاطمه دارایی
تونیز سقوط کن میان نگون بختی آدمیان. فروریز دیار اندوه دلان را و دست در دست فرقه ی بداقبالی بگذار و دهر را به کام ناگوار ساز که این کسالت تلخ و پریشان حالی، تنها تورا کم دارد.
رویاخاکپور
موضوع: فنجان، گیسو، غروب، نارنجی، فاصله
آرامشم! چیزی تا آخرین غروب اولین دختر بهار نمانده است و امشب این جا در سایهی ظلمت آخرین بامداد فروردین در فنجان کوچک آرزوهایم فاصله مینوشم. شاید خوردن این فواصل جای خالی های دلم را پر کند و روزی از عشق ازلی به گیسو کمندی برایت بسرایم. شاید هم دلم از تمام این فاصله ها رنگ رخسارش پرید و نارنجی شد و خون طعم آب نارنج گرفت و زخم جگرم را آنقدر سوزاند که به زوال رسیدم؛ اما تو به یاد داشته باش که اگر فاصله ها را مینوشم دلیلم فرار از تقویمی است که بیرحمانه به سوی مرداد تاخت میکند.
کوهسان
به یاد تو در این سال ها رو به غروب دلگیر جمعه خیره میشوم.
آه که این فاصله مرا از پا در خواهد آورد. چگونه از این دوری و فاصله روزهایم را بگذرانم؟
مگر بی تو میشود به غروب نارنجی رنگ خیره شد؟
به فنجان دست نخورده نگاهی می اندازم بغضم را قورت میدهم و به گیسو های موج دار شب رنگت فکر میکنم دلم میگیرد که چرا نیستی!
دگر نیستی در این دنیایی که به ما و خوشبختی مان وفا نکرد.
سمانه ق
فنجان فاصله هایمان دم غروب نارنجی رنگ؛ درست زمانی که قرص کامل خورشید در دل آسمان تاریک بر بلندای دریایی به وسعت عشق در ساحل قلبم با حضور گرم تو میشکند. میآیی و وجودت گیسوان پریشانم را پیچ و تاب میدهد و من عاشقانه برایت میسرایم که دوستت دارم و آوازم در میان امواج متلاطم دریا گم میشود.
فاطمه دارایی
غروب گرفته، مهمان آسمان است و من با فنجانی لبریز از غم هجران که در دست دارم به تماشای پوشش نارنجی گون عرش نشستهام. یقیناً تو نیز این غروب را می بینی و این یعنی من هستم، تو هم هستی؛ اما جهانی فاصله بینمان را پر کرده. درمانده و ناچارم و فقط می توانم خود را همچون گیسوانم که به تسلط گردش باد درشان آورده ام به دست گردش زمانه بسپارم تا بلکه گذری بر جایی داشته باشد که تو هستی.
رویاخاکپور
در فال فنجان قهوهام دیدهام که انگشتانت در حال رقص میان گیسوانم هست. سرم بر روی شانهات خیره به نارنجی غروب خورشید هستم. اگر فاصله زیاد شود میان ما و فال قهوه تعبیر نشود، دوست دارم غروب زندگیام را ببینم.
فاطمه جباریان
باز جمعه شد و دلتنگی امانم را برید.
فنجانم را در دست میگیرم و به غروب آفتابی که مکمل نارنجی و قرمز است نگاه میکنم.
تاری از موهایم که رو چشمانم افتاده بود، کنار زدم. به یاد حرفت میافتم.
به من گیسو کمند میگفتی! لبخندی تلخ بر لبانم مینشیند. این فاصله با من و تو چه کرد؟ چگونه بگویم دل من برایت تنگ شده است؟
کاش مثل قبل کنارم بودی. فنجان به دست، غروب آفتاب را نگاه میکردیم و تو باز هم به همراه نوازش موهایم، در زیر گوشم زمزمه کنی: _گیسو کمند من!
sara.tfa
فنجان غصه به دست خیرهام به گیسوان به رقص درآمدهات به دست باد. خیرهام به غروب نارنجی رنگ دلگیری که بیانگر فاصلهها بین ماست.
خیرهام به غروب آفتابی که مرا به یاد غروب روشنایی زندگیام میاندازد.
خیرهام به فاصلهها، به اشکها، به قاب خاطراتمان، به روزهای خوب با هم بودن؛ اما حال که به خود مینگرم چیزی جز تاریکی و دلگیری غروب آفتاب نمیبینم.
زهرادولتخواه
اندکی غروب و در کنارش فنجانی چای، وادارت میکند برای لحظه ای هم که شده از دیگران فاصله بگیری تا سر و سامانی باشد برای ذهن ژولیدهات؛ اما کمی عجیب است! بخار چای معطرم را میگویم. بر چشم هایم زیادی همانند گیسوی بافته شدهات است.
نمیدانم... شاید هم آن نارنجی غروب هم نتوانسته مرا از خیالت جدا سازد.
زهرا.ق
موضوع: سلول، قافیه، نجابت، سنگ، کبریت
دیدار چهرهی سرشار از نجابت و حیا کبریتی می کشد بر تک تک سلولهای عشق، سنگ میکوبد بر رویاهای خفته.
دیدار با تو بدل میکند قلبی از سنگ را به دنیایی پر از مهر و عطوفت و خاکستر میکند قاب خاطرات بدون تو را.
قافیهی بودن تو و من پر میکند این خاطرات تو خالی را.
زهرا دولتخواه
دنیا را میبینی؟ دیگر خبری از نجابت آدمکهای انسان نما نیست. دیگر قلبی در سینه ها نمیتپد و جای آن گنجینهی احساس را سنگی بیش نگرفته. سلول به سلول این دنیا که زندانی بیش نیست را هم که بگردی، دیگر خبری از عشق و شور و راستی شعر های حافظ نیست. گویی که با یک کبریت به آتش کشیده اند قافیهی و زیبایی دنیا را.
مائدهبانو
توی این سلول تاریک مثل کبریت سوخته ای توی دست یه زندانیم که زندگیش قافیه باخته؛ ولی باز هم دلش به نجابت یه روزنه ی کوچیک امید و روشنایی گرمه و چوب خط به تن سنگی سلول میکشه!
کوهسان
غرق شدن در گوی های اقیانوسیات همچو کبریتی آتش میکشد به روح و جانم و همچو سنگی تازیانه میزند به نجابت سلول های قلبم. چه دردناک است این قافیههای در هم شکستهی بی تو بودن و سوختن!
کیانا
نجابتت هم چون قافیه ی سروده های شاعری مرا غرق در لذت و عشق کرده بود. به قدری که نبودنت سلول به سلول قلبم را به شعله ی کبریت خویش کشیده؛ اما جای مشتی خاکستر، سنگی در سینه ام به جا مانده که مگر تو و یادت، در آن جایگاهی نیست.
رویاخاکپور
در سلول نجابت خود حبس شده.
به دنبال قافیهای که این شعر سوزان را کامل کند!
آنها درکش نکردهاند.
تنها در سلول خود.
سلولی که دیواره هایش را بجای سنگ
با کبریت ساختهاند.
شعری مینویسد که دیوار سلولش را بسوزاند و از آن رهایی یابد.
سمانه ق
میخواهم یک شعر بگویم! یک شعر که قافیهی آن نجابت باشد.
نجیب مانند طبیعت. مانند کبریت که از جنس درخت است و به اجبار انسان دستهای هیزم را میسوزاند.
نجیب مانند ذات سنگ ها که انسان به اجبار از آن ها برای ساختن سلول های زندان و محبوس کردن استفاده میکند.
AminStarboy
به غزلهای بیقافیه میمانی؛ همان قدر دور و همان قدر رازآلود! بین بودن و نبودنت چه فرقیست که حضورت پایان میدهد به سلول انفردای جهان کوچکم. نجابت چشمهایت که حرکت نامنظم پرتوهای فرابنفش را قاب گرفته، همچو کبریتی که جنگل سبز را خاکستر میکند، حواسم را میسوزاند و دود میکند و به آخرین لایهی آسمان میفرستد. بگو قلبت را از کدام چشمهی عشق سیراب میکنی که این گونه مهربانیهایت دل سنگ را آب میکند و رسم وفا میآموزد.
زهرا برهانی
درون این سلول سنگی در غزل پی قافیه های نجابتی میروم. نجابت، همان کبریت نهفته در چشمانش که آتش زده بر جانم.
زهرا ق