موضوع: ارمغان، خزان، قاصدک، شعف
در جست و جوی شعف ها و نیکی ها به کوه ها و بیابان ها می زنم. خود نیز نمی دانم مقصدم کجاست!
به کجا باید بروم؟ تا کی باید بروم؟ آیا خوبی ها این جا هم هست؟! نمی دانم!
باد خزان موهایم را نوازش می کنند و قاصدک ها و گیاهان خشکیده اطراف را به رقص وادار می کند.
پایان این سفر قرار است به چه چیزی برسم؟ آیا ارمغان های با ارزش به همراه خود به این دیار می آورم یا خیر؟
ذهنم پر از سوال های بی جواب است که باید این راه را به پایان برسانم تا به پاسخ برسم.
نرگس عیوضی
بعد از تو قلبم سرد شد. نگاههایم همانند فصل پاییز خزان شد و اشکهایی که همچون باران بر گونههایم بارید. چه قاصدکهایی که بعد از رفتنت پرپر شدند! پرپر شدند تا همراهت بیایند. تو جز غم و اندوه ارمغانی برایم نیاوردی! پس برو راحت باش! زندگی بعد از تو نیز ادامه خواهد داشت و شور وشعف دوباره به زندگیم باز میگردد.
راحله موحد
باد و باران میوزد و موهایم را همراه با قاصدک ها به رقص در میآورد.
از خوشحالی و شعف در این باغ که پر از درختان بلند قامت پرتقال است میرقصم و باران را به جانم تزریق میکنم.
ارمغانی به این باغ میرسد که از وجود گیاهان پژمرده و خزان است.
آوازی برای طبیعت، برای دوباره شکوفا شدن است.
آری! باران به جان تک تک این درختان پیر و گیاهان پژمرده همچون من میریزد.
سمانه قباشی
هیچ زمان آن روز را یادم نمیرود. قلب من را بهاری خزان شده میدیدی. آخر یک جمله چهقدر قدرت داشت که بتواند قاصدکهارا در کویر دلم به رقص درآورد؟ یک جمله چهقدر قدرت داشت که توانست شادی و شعف را به دنیای غمدار تکراریام به ارمغان بیاورد؟ نمیدانم؛ اما آن جمله را خوب یادم هست. همان جمله که هنوز در گوشم زنگ میخورد. همان که قلبم را بهاری کرد. همان "دوستت دارم" آن موجود شیرین! حالا اینها خاطرهای بیش نیست؛ اما قلبم عصایی است برای نیفتادن این خاطرات از ذهنم.
ساناز غفرانی
از قدیم همیشه میگفتند آمدن قاصدک نوید آمدن مهمان را میدهد.
نوید آمدن شور و شعف را میدهد.
آمدن معشوق از جادهی انتظار، شادمانی وصف ناپذیر را به ارمغان میآورد.
سرآغاز سر فصلی نو با عطر گلهای بهاری.
خزان زندگی با رفتنش جانی دوباره میگیرد، مملو از اشک و آه.
همچو آن مهمان دقیقهای مباش که نبودنت غمی جاودان را صاحب خانهی دل میکند.
زهرا دولتخواه
بر برگ خزان مینویسم، درِ گوش قاصدک میسرایم، شعر نبودنت را! خزان را از آنچه بدید ز من دلمرده تر شود و آنچه بماند قاصدک بیچاره...
اوست که برایت به ارمغان میآورد کوله باری از شیفتگیام را. اوست که باید جور شور و شعف عاشقیام را بکشد. دلبر فریبایم، پر پر نکنی قاصدک را! مدیانی اگر گمان کنی آن قاصدک، دل تنگم است که ز دوریت خونمرده شده.
تناقض شعف و یاسم را بپذیر، هیچ چیز از یک دلباختهی مجنون صفت بعید نیست.
زهراقرهگزلو
حس میکنم وجود انتزاعی خدا را در همان قاصدک رقصان تابستان. در طنین چک چک قطرات باران یا در برف بیآلایش زمستان. شاید هم در رنگ برگ پاییز خزان یا همین شعفی که طبیعت و فصول برایم آورند به ارمغان. همین است خدا، خدایی در انتهای قلب پاییز و بهار یا تابستان و زمستان.
رویاخاکپور
سالهاست ارمغان بهار برای من رویش قاصدک خاطره هاست. باز خیالت زنده میشود و من همچو زنبورهای طلایی از آن همه شهد شیرین با شعف مینوشم. موسم گرما به حرارت یادت سپری میشود؛ اما خزان که میرسد به نسیم خنک دلتنگی، قاصدک خیالت میپراکند و به یادم میآورد که سرمای سخت زمستان انتظارت در راه است. زمستان سردم را به امید سالی نو مینشینم. شاید این بهار که رسید باید قاصدک هایم را به دیدار تو بفرستم.
فرهوده طاهری