انجمن ماه سان (هواداری)

انجمن ماه سان (هواداری)

هواداری نویسندگان مطرح انجمن برتر ماه سان
انجمن ماه سان (هواداری)

انجمن ماه سان (هواداری)

هواداری نویسندگان مطرح انجمن برتر ماه سان

دل نوشته [روسری، رگ، چشم، صحرا، افق]

موضوع: روسری، رگ، چشم، صحرا، افق




چشمان اشکی‌ام را بر افق می‌دوزم و غرق خیال تو می‌شوم. دلبرم مگر می‌شود مرا نخواهی و با سنگ‌دلی از خود برانی؟

روحم به سان دنباله‌ی روسری‌ات در آن روز ابری که همراه با باد می‌رقصید، در صحرای خیالت سرگردان است.

نه آن تو نبودی! زیبایم می‌دانی که تو در کنارم نباشی وجودم بی وجود است؟

اصلاً می‌دانی، برایم همان بهتر است که نباشم و به دنیای ابدی بروم. تیغ سرد را با بی‌رحمی به عزم نابودی‌ام و به دلیل نیستی‌ات روی رگم می‌کشم. شاید آن‌جا تا ابد کنار هم باشیم. خدا‌نگهدارت نا‌رفیق!

سهیلاخست

 

چشمان اشکی‌ام را به عکس خندانت می‌ندازم و وجودم غرق در  لذتی بی‌پایان و اشتباه می‌شود و لبانم به خنده‌ای تلخ‌تر از گریه کش می‌آید. آری تو همانی بودی که روسری‌ام را آرام و با عشقی دروغین از روی سرم برداشتی و رگ غیرتت برای لحظه‌ای هم باد نکرد.

آه...

 از چه بگویم که هرچه بگویم تلخ‌تر است. تلخ‌تر از صحرای بی‌آب و افق بی‌انتها!

فاطمه ناجی

 

تو رفتی و بوستان دلم صحرای خشک و بی‌جان شد. سرشک سرخ به رگ‌های جانم خشکید و از چشم سر جاری شد. به من گفتند هان ای دل‌رمیده! "کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور" لیک در نگاه من شوریده دنیا پر ز درد و رنج شد. کارم ز غم خوردن به رد شد؛ نیست سامانی به حالم، بِه نشد. هنوز چشم انتظار تو نشسته‌ام لیک ز روی ماه تو خبری نشد که نشد. آن گه که در افق دوردست نومیدی تصویر تو ز چشم من پنهان شد، خورشید آرزو سیه‌روسری پوشید و ز روزگار من رخت بربست و گم شد.

فرهوده طاهری

 

به عشق دیدارت روسری‌ام را محکم‌تر می‌کنم و چادر مشکی‌ام را بر سرم می‌اندازم.

می‌دانی آقا، آن خون نیست که در رگ‌های من جریان دارد، عشق توست که در وجود من جاریست.

هر جمعه چشم‌ به افق می‌دوزم و گوش‌هایم را به شنیدن خبر آمدنت هشیار می‌کنم تا شاید جماعتی را به آمدنتان مشعوف کنید.

جمعه به جمعه می‌گذرد؛ ولی شما نمی‌آیید و من به شوق دیدارت با پای برهنه به صحراها می‌زنم که شاید ببخشیمان و ما را دریابی.

باز جمعه‌ای می‌آید و ما به امید دیدارت  که بیایی و خورشید بی فروغ دل عاشقان باشی.

نرگس عیوضی

 

در دوران بی‌تو ژکیدن، آبی ژرف آسمان سر چشمه‌ی جوشش خیالت است و به وقت دلتنگی فلق، لالایی‌ام از دهان افق دیجور به گوش می‌رسد. گویی روحت با جانم در آمیخته و برق چشمانت در رگ‌هایم نبض می‌زند. شب زنده‌داری‌هایم تقصیر ایام حزن‌آلود بی‌تو ماندن که نه، زیر سر آسمان است. سال‌هاست که نگاره‌ات سقف زمین را زیر سلطه‌اش کشانده و جولانگاه فلک سودای پیکر لبخندت را منعکس می‌کند.

افسار مغز مفتونی که در من نفس می‌کشد، همچو روسری‌ سرگردان در بند نسیم، دیگر در دستان من نیست. می‌ترسم آدمک دلباخته‌ی وجودم در راه وصال تو به صحرا و بیابان برسد. سر به آن بُگذارد و در قعر غم و شوریدگی به پایان برسد.

زهرا برهانی

 

به چشمان کاسه‌ی خون شده‌ات پناه می‌آورم

دستم را سمتت می‌گیرم ولی

جز روسری سیاهت چیزی نصیبم نمی‌شود!

در صحرای رگ به رگ قلبم جویایت می‌شوم اما

در افق خیالم هم پیدا نیستی

می‌سوزم و بر زمین می‌ریزم

همچون شمعی فراموش شده

بر سنگ قبری.

آیسان‌صادقی

 

روسری اطلسی‌ام را بر روی زمین انداختم، باد ملایمی می‌وزید و گیسوان زیبایم را به بازی گرفته بود و با هر وزش به رقص در می‌آمد.

نگاهم را بر روی شعر سعدی می‌رقصانم.

 همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

 که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

می‌دانی دلبر! شعر بهانه است. من تو را می‌خوانم!

می‌دانم...آری، می‌دانم عشق جانم!

بهایت بیشتر از صحرای تنهای قلبم است؛ اما دل من در اولین دیدار جا ماند. دیداری که قلبم را به نامت سند زدم.

چشم‌های تو دنیای من است! به گونه‌ای که دوست دارم در آن دو گوی سیاه، در افق چشم‌هایت غرق شوم و طناب دارش دور گردنم بپیچد و بپیچد و بپیچد!

مهرجان دلم!

 گویا در سینـه‌ات بلبل‌ها آواز می‌خوانند!

صادقانه بگویم:

صوت تو زیباترین نَغمـه بهشتی خداست!

بهاره مهدی‌یوسف

دل نوشته [ترنم، پرتو، صحرا، فروغ]

موضوع: ترنم، پرتو، صحرا، فروغ


بر روی خاک های صحرای دلگیر قدم می‌گذارم.

دگر صبرم لبریز است، دگر عشقی درون قلبم جوشان نمی‌شود. مانند آتشیست که هرچه قدر روی آن چوبی بگذاری شلعه ور نمی‌شود، پرتو هایش دگر ترنم عشق و خوشبختی را خبر نمی‌دهد.

آهسته آهسته بی فروغ تر از سال هایی می‌شود که دنبال تو بودم؛ اما اینک آن عشق آتشین مانند غروبیست که هر لحظه تاریک تر می‌شود.

سمانه.ق


ترنم صدایَت چشمانم را بر جهان عشق باز کرد. پرتوی روی زیبای تو فروغ صحرای قلبم است. تو صحرای بی‌آب قلبم را از عشقت سیراب کردی. تویی که رسم عاشق‌داری را آموختی. جهانم با تو مملوء از آرامش است.

rahe.m