موضوع: درختچه، ذهن، ردیاب، تو، چهل، اشعه
درخودم گم شدهام؛ منی که با هزاران امید و آرزو زندگی میکردم، حال ریشهی درختچهی امیدم خشکیدهاست؛ آرزوهایم را از یاد بردهام. در ذهنم مانند یک جنگجوی خسته با اشعههای دلواپسی و ناکامیها میجنگم. جلوی آیینه میایستم و از خود میپرسم:«تو که هستی؟ نمیشناسمت!». چهل بار خودم را لعنت میکنم که چرا به این درجه از زندگی رسیدم! باید ردیابی پیدا کنم تا به مسیر اصلی برگردم، مسیری که در نهایت، من را به آنچه که بودم برمیگرداند.
راحله موحد
آنگاه که ردیاب نگاهم مسیرش را به سوی تو یافت، اشعه ی چشمانت گرما بخش قلب چهل تکه ام گشت و در وهم دانه ی درختچه ی ذهن من هزاران تو ریشه دواند.
زهرا شمسی
یارا! بذری که در قلبم کاشتی رشد کرد و همانند درختچهای چهل ساله شد؛ ولی تو با ذهنت آن را ردیابی کردی و به آن اشعهای تاباندی.
درختچهی قلبم خشکید و برگهای زرد شدهاش از روی شاخههایش افتاد؛ مانند قطرات باران که بر روی گونههایم جاری شدند.
سمانه قباشی
میدانم به یاد نداری آن روزی را که آمدی و درختچهی عشق را در زمین قلبم به امانت گذاشتی.
میدانم به یاد نداری همان روزهایی را که عشق بینمان همانند اشعههای فروزان روشن و حقیقی بود.
میدانم آن روزها را تو به پستوی ذهنت فرستادی و من در خاطراتت وجود ندارم؛ اما این را بدان که عشقت در ذهن و روحم حک شده است.
میدانم روزی میرسد که عشقمان خود مانند ردیابی عمل میکند و قلبهایمان را دوباره به هم میرساند.
این را هم میدانم که زمان چارهی هر درد است، پس برایت صبر میکنم عشق ابدی من، حتی اگر چهل سال شود.
نرگس عیوضی
نشستهام به چلهات و قرارم بر این بُوَد که رَسَم به صدر عرش حضور. کناره گرفتم ز غیر و به این کنج دنج تنهایی به انتظار حلول نورت به ذکر و عبادتم. درختچهی معرفتت به ذهن پروراندم در این چهل روز و صد شکر که مهر تو ریشه کرد به دل و شاخهی حکمتت به لبم. به شوق تابش اشعهای ز شمس وجودت دمی نیاسودم که پر ز روشنی شود شب تارم و ردیاب نور تو باشم. چه شود نگه کنی به مَنَت که در پی تو بُدم؟ چه بسا که به دیدنت همه انعکاس ضیاء تو باشم.
فرهوده طاهری
در تک تک برگهای درختچهی ذهنم خاطرات تو حک شده است!
ردیاب قلبم به دنبال توست؛ اما هیچ نشانی از خود نگذاشتی!
چهلبار! چهلبار اسمت را در کوچه پس کوچههای قلبم صدا زدم تا شاید طی حادثهای شورانگیز نشانی از چشمهایت بیابم، چشمهایی که اشعههای فرابنفش را قاب میگرفتند و جان میبردند؛ اما هربار انعکاس صدای خودم بود که به گوش میرسید.
پریا احمدی
در تنهاییام با یادت شبهای تاریک و سیاهم را به روزی روشن و درخشان تبدیل خواهم کرد.
ستارهی امیدواریام را در مشت خود خواهم گرفت و آرزو خواهم کرد که تو همیشه در قلب من که منطقهای سرشار از عشق است بمانی.
آری، روزی میرسد که با یکدیگر از ابرهای سفید رنگ میگذریم و تا آسمانها پرواز میکنیم.
سمانه قباشی
حال که به اینجا رسیدهایم.
دلتنگم؟ زیاد.
بریدهام؟ به شدت.
خستهام؟ تا دلت بخواهد.
تکه تکهام، اما باز هم با همین تکههای قلبم دوستت دارم!
با همین نفسهای تنگ شده از سر دلتنگی...
با همین بریدگیهای عمیق روحم از سر نبودنت...
با همین خستگی از سر دویدن به سمتت و همه نرسیدنها...
اما با همه اینها هنوز هم قلبم دیوانهوار برای تو میکوبد!
ماه دلم!
دوست داشتنت دست من نیست، خودت بگرد و ببین مهرت را کجای دلم کاشتهای که اینگونه مجنونم کردی.
دلدارم!
میخواهمت تا نهایت ویرانی و امید دارم به داشتنت برای ساختن آیندهام با تو...
بهاره مهدییوسف
دختران مو فرفری داستانشان با تمامی دختران فرق دارد. میدانی چرا؟
چون گاهی زندگی میان پیچ و تابهای موهای پریشانشان گم میشود.
گاهی درمیان موجهای خروشان گیسوانشان حرفها، بغضها، خندهها و... مخفی شده است.
گاهی وقتها مشکلات زندگی را مانند موهای خود پیچ در پیچ و غیر قابل نفوذ میبینند.
میدانی دختران مو فرفری خود از این وضعیت آشفتهی موهایشان ناراضی هستند؛ اما سکوت را به هر چیزی ترجیح میدهند؛ چون میدانند صدای اعتراضشان به گوش کسی نمیرسد.
سکوت میکنند و با گل سری کوچک خاتمه میدهند به تمام آن فرهای ریز و درشتی که مانع از دیدنشان میشود.
با جمع کردن موهایشان خاتمه میدهند به تمام آن احساساتی که درون موهایشان خود را پنهان کرده است.
آری این است داستان دخترهای مو فرفری.
نرگس عیوضی
همهی یوم خود را با بیم از فردا گذراندیم.
نکوست که بر این پندار بیندیشیم که دیرین را آتیهها ساختهاند و خداست که یار و همدم بندگانش است.
روژین کریمی
یارا که درختچه ای از عشق را در باغ قلبم کاشتی، اشعههای برق چشمانت را به سویم پرتاب کن و بگذار از نگاهت لذت ببرم. تو درست همانی هستی که من میخواهم باشی. باشی و چهل سال بعد ثمرههای زندگانیمان را به خانه عشق بفرستیم، پس ترکم نکن، جانا! بمان تا قلبم فقط به خاطر همراهی تو بتپد. بمان تا نوای عشق ردیابی شود تا هر کجا و هر زمان بتوانیم هم دیگر را دریابیم.
مریم عادلیفر
موضوع: ترنج، شبنم، شب بو، هستی
بوی ترنج در خانهی کاهگلیمان میپیچد و من پر از شادی میشوم، از این خوشبختی و آرامش.
این همه زیاده خواه بودم و تو مرا به صبر و بردباری یاری رساندی و از این هستی در جهان، تنها تو مرا به عشق خود دعوت کردی.
گاهی در خانهمان بر روی ایوان مینشینیم و تو از عشق برایم سخنِ شیرینی میگویی.
شبنم های روی شب بو ها به عشقمان شاهد و طراوت جدیدی میبخشد.
سمانه قُباشی
آنروز که ترنج هستی ام را به دست چاقوی بُرندهی عشقت دادم، میدانستم آن زمان میرسد. همان شبی که زیر نور مهتاب پنجره ی اتاق دلم میگشایم و از گلدان شب بوی خاطراتم، شبنم احساس را میزدایم.
فرهوده طاهری
لطیفی، چون قطرهای روی گلبرگ شبنم، قطرهای حاصل از باران نمنم. چشم گیر و زیبایی، چون مکر نارنجی ترنج یا مرواریدی در حقهی گنج. خوشبو و بیآلایشی، به مانند گل شب بو یا به سان رنگ سفید پر قو. اما افسوسم از آن است که در این جهان هستی، تو تشبیهی بیش، از گفتههایم و توهمی بیش، در خیالم نیستی.
رویاخاکپور
ترنج را به عطر خوشش میشناسند و شب بو را به شبنم های الماس روی؛ اما نه ترنج را عطرش نوشین سازد و نه شب بو را مانند شبنم هایش لطیف باشد.
هستی من هم بی تو همان است. خاطرت چون عطر خوش ترنج خیالم را احاطه میکند و شبنم های رخسارهات دلم را نرم؛ اما نبودنت درست چون طعم ترنج کامم را تلخ و سرمای شب بو ها از دلم زمستان میسازد.
زهراقرهگزلو
موضوع:نور، روح، چشم، عطرگل، مزرعه
رد نگاه چشمانت در روح و جسمم مانند نوریست که در این مزرعهی گندم میتابد.
چشمهایی به رنگ عشق که مانند و نظیرش را جایی نمیتوان یافت.
تو در این مزرعهی گندم با لبخندی میدوی و عطر تنت که مانند عطر گلهای شببو است به مشامم میرسد.
آری این است سر آغاز لحظههای ناب عشق.
آغاز علاقهای که در روحم مانند گلهای پیچک میروید و سبز میشود.
سمانه قباشی
آن شب، چشم بستم بر دنیا تا بخوابم و در خیال ببینمت ماه من. تو آمدی به رویایم. عطر گل خیالت مشام روحم را نوازش کرد؛ گویی میان مزرعه ای از گل های معطر هستم. لبخند زدم. آری درست است که گل مهتاب تنها در زیر نور ماه میشکفد.
فرهوده طاهری
پ.ن: گل مهتاب گلی زیبا به رنگ های سفید و صورتی است که تنها در زیر نور ماه میشکفد.
در مزرعهی عشق، عطر گل شقایق میپیچد در تار و پود کالبدی بیروح.
میدمد رایحهی حیات را...
میتاباند نور عشق را در چشمان بیفروغ عاشق مجنون.
به رسم عاشقی میآید که بماند برای زندگی.
برای عاشق بودن و عشق ورزیدن.
برای ساختن خاطرهایی از جنس ع ش ق.
زهرادولتخواه
با برخورد نور طلایی رنگ آفتاب بر گل های زرد رنگ و کوچک مزرعه، چشم هایم را میبندم و عطر گل ها را با تمام وجود به ریههایم هدیه میدهم که همین بوی مطبوع روح را در بدنم جلا میبخشد.
روژین کریمی
چشم چرخاندم تا نور امید را ببینم. تا بتوانم دوباره عطرگلهای باغ را استشمام کنم. روح پاکی را به من دادی که از آن در راه صلح و راستی استفاده کنم، کمکم کن! تا به سوی تو قدم بگذارم. در مزرعه قلبم بذر مهر عشق تو را میکارم، ای مرهم دلهای شکسته!
راحله موحد
غافل از من، پا در مزرعهی وجودم میگذاری و با هر قدم که برمیداری عطر گلهای نرگس در آسمان آبی و روشن روحم میپیچد. نور صفا و امید با تابش بیرحمانهاش حکم بسته شدن چشمهایم را صادر میکند و من با همان محرومیت از نگریستن به تو، وجودت را در اعماق خودم میبینم و لمس میکنم.
رویاخاکپور
و با آمدنت زندگی دوباره رنگ و بوی گذشته می گیرد.
و تمام شیرینی های فراموش شده ی زندگی ام که با رفتنن به تلخی سپرده شده بودند باز می گردند و مزه شیرینی بر تمام وجودم رسوخ می کند.
با عطر وجودت به این مزرعه ی خشک شده ی قلبم که سال های طولانی است که تشنه ی جرعه ای محبت از جانب توست نور امید می بخشی.
نرگس عیوضی
موضوع: ترنم، پرتو، صحرا، فروغ
بر روی خاک های صحرای دلگیر قدم میگذارم.
دگر صبرم لبریز است، دگر عشقی درون قلبم جوشان نمیشود. مانند آتشیست که هرچه قدر روی آن چوبی بگذاری شلعه ور نمیشود، پرتو هایش دگر ترنم عشق و خوشبختی را خبر نمیدهد.
آهسته آهسته بی فروغ تر از سال هایی میشود که دنبال تو بودم؛ اما اینک آن عشق آتشین مانند غروبیست که هر لحظه تاریک تر میشود.
سمانه.ق
ترنم صدایَت چشمانم را بر جهان عشق باز کرد. پرتوی روی زیبای تو فروغ صحرای قلبم است. تو صحرای بیآب قلبم را از عشقت سیراب کردی. تویی که رسم عاشقداری را آموختی. جهانم با تو مملوء از آرامش است.
rahe.m
موضوع: چکیدن، طراوت، نما، شعر
نما
هر موجود زنده و یا غیر زنده ای برای خود نمایی دارند.
نمای هرچیز بیان گر حال درونی او است.
به صورتش نگاه کردم، با اون هفت قلم آرایشی که کرده بود، ولی بازم حال درونش بدجور خود نمایی می کرد.
برعکس ظاهر زیبا و خوشحالش درونش غمی بزرگ پنهان شده بود، غمی که زیاد در پنهان کردنش موفق نبود.
اوین
طراوت میچکد از نمای سیمایت، چون چکیدن لطافت از قطرات آب و شیدایی میچکد از چشمهایت چون چکیدن عشق از ابیات شعرِ شاعری دلداده...
رویاخاکپور
شعری میسرایم به طراوت بهار، بهاری دلنشین!
شیرین تر از عسل، به شیرینی عشق من به تو در این فصل نو و نیکو.
حال در این فصل شیرینِ بارانی که به زیبایی توست روی گونه هایت میچکد و دانه هایش مانند اقیانوسی آرام میشود.
آری این است فصل چکیدن باران، بارانی با بوی خوش بویی که بوی تو را همراه است.
در این نمای با طراوت چهرهی زیبای تو از دور پیدا میشود.
سمانه.ق
واژههایم همچون قطرات شبنم در حال چکیدن است تا بنویسم شعری از طراوت وجودت در زندگیام، چهرهی دلنشینت که شبیه نمای مجسمهی معشوقی است که عاشق به انتظار دیدارش نشسته است.
جباریان
این جنگل باران زده مرا حیرت زده میکند از نمای زیبایش! از طراوت گیاهان سرسبزش! باران میچکد از برگ درختان بر روی بالهای پروانهی نارنجی رنگ. به راستی اینجا زیباست. همانند یک شعر، آرامش را به تو هدیه میدهد.
rahe.m
با رویت چکیده شدن قطرات شبنم از روی گل برگ های با طراوت گل رز، حس شعر سراییدن در درونم هویدا گشته. آه چه نمای نیک منظردارد این باغچهی کوچک.
rojinkarimi
وقتی نمای طراوت وجودت را همچون چکیدن شبنم از برگ گل نشان دادی، زبانم از گفتن هر شعر عاشقانهای برایت باز ماند.
hadis.ef