موضوع:چکاوک، موزه، خیال، عشق، کرانه، جان
نه عشقی دارم و نه دلیل خندهای!
با عشقت از کرانهی جان خوشحالم و موزهی دلم عشق تو را قدیمی و با ارزش میداند.
خدای من!
مگر غیر از این است که تنها نیازم تو هستی؟
تنها دلیل رخ خوشحال چکاوکهای خیالم تو هستی!
بیش از آن که درکی از کلمهی عشق داشته باشم و گمان میکردم تنها برای آدمهاست، قلبم برای تو بود.
خدای من!
حواست به من هم باشد!
کوثر میری
پیش از آن که در اشک غرقه شوم...
از عشق، چیزی بگوی!
شاملو را دوست داشتم به سبب آنکه آیدا را دیوانهوار نه؛ آدموار دوست داشت.
اگر از من بپرسند چه دینی را میپرستی؟! بیشک مانند شاملو نام معشوقهام را میگفتم.
"خدایکوچکمن"
عشق بیرحمترین بیماری جهان؛ انسان را کور میکند و جاناش را میگیرد و چه خیال دلنشینی است دوست داشتند.
در کرانهی خیالم تو پرسه میزنی و من مانند چکاوکها آواز میخوانم بلکه ناممان همیشه در موزههای عاشقی ثبت گردد.
مائدهآشوری
یاد تو جان مرا مانند چکاوک درون قفس در موزهی دلت اسیر خود میسازد؛ زیرا اسیر این عشق شدن همانند عسل شیرین و دلپذیر است.
تو مرا با خود تا کرانهی دریای طوفانی زندگانی خواهی برد، چرا که عشقت ثانیهای کمرنگ نشد.
چرا گویند عشق خیال است و معشوق هوس؟!
چرا گویند عشق در کتابها است و بس؟!
نمیدانم چه میخواهند ولی من تو را تا جان در بدن دارم میخواهم.
سمانهقباشی
در موزهی خیالم دخترکی در کرانهی عشق قدم میزند، موهایش را به دست باد میسپارد و راه عشق را به قلب اندوهگینش باز میکند.
دخترک زود میبخشد، دیر میگرید، لبخند به لب دارد و همچو چکاوکی آواز میخواند و حس پرواز دارد.
اما در حقیقت، دخترک لبخند تلخی به لب دارد، قلبش خالی از هر عشقیست،
زود نمیبخشد؛ اما زود میگرید و همچون چکاوکی با بالهای شکسته در این دنیا جان میدهد.
تیامدارایی
باز هم دلم برایت تنگ است. به عادت همیشه سری به سرای خیالت میزنم. درون ذهنم موزهای از همهی تو ساختهام. در گوشهای نوای چکاوک خوشآواز صدایت را در قفسی زرین نهادهام و در سمتی تصویر نقاشی کرانهی نگاهت را بر حصار فکرم آویختهام. در آن سو خیال لمس آغوش پر مهرت همه جا پرسه میزند و در سویی دگر حس حضورِ پر از بودنت به گرمی تمام جان مرا آرام میبخشد. من تو را اینگونه دارم؛ پر از وجود، پر از بودنت در خیالم، پس منتظرت میمانم و چه باک اگر دیدارمان با عشق در دنیایی دگر باشد.
فرهوده طاهری
تراویدهی جان! خموش!
لسان در حصار لب نگاه دار و آواز مده.
شنودن دشوار مباشد، پس بشنو مرا که چه سان پیوسته در گوشت نشید چکاوک را میسرایم.
آوای نهر روان، نعرهی ابر باران و بانگ تضرع نوزاد را گوش باش.
یا مخلوق! مگر ندانی در پس این نغمههایی که از برای توست و هر دم در موزهی ترنم هستی نواخته میشود من هستم؟
زنهار بر آنان که تو را ز عشقم به خویش نومید گردانند و زین دلدادگی عاری از ریم، خیال عبث در سرت سازند!
مبادا کذب دانی که ز هر دری به من رهی باشد. کرانهی دوری را زیر پا گذار و پیکر دیو فاصله را به تیر عشق بِکُش.
گر به آستان من گام نهادی، آنگه بدانی تنها گوهر ابدی وجود وی در حقهی حیاتت باشد.
رویاخاکپور
همسر عزیزتر از جانم قلبم چون موزهای گشت که کارش محارست از عشق و خاطرات زیباییست که در این سه سال در کنار هم ساختهایم.
مرد من آرامشی که با بودنت به جانم تزریق میکنی مانند شنیدن صدای دلنواز چکاوکی است که در کرانهی آسمان آوازش را با امواج دریا درهم میآمیزد و من این آرامش و عشقت را در قلبم با تمام وجود میپرستم.
روژین کریمی
چکاوک جان!
ای تو که با آن آوای پرشورت موزهی عشق را ویران میکنی، کاش میدانستی فکر و خیالت کهکشانهای بیکران را هم ویران میکند، چه بسا این دل بیتاب و بیپناه مرا که با هر نگاه تو به لرزه در میآید و برای هزارمین بار عاشق خویش میکند.
نرگس عیوضی
عشق جانم!
آمدی...
آمدی و شدی چکاوکی دلبر و خوش صدا در موزهی خیالم.
خیالی که هر لحظه عشق تو را بانگ میزند و آن را به سمت عاشقی تو فرا میخواند.
چه بگویم؟ از که بگویم؟
آه که هرچه بگویم تا کرانهی قلبم نفوذ میکند و سلولهای عاشقیام را به بازی عشق و سرنوشت میگیرد.
فاطمه ناجی